×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (5)


 

حس دوگانه ای داشتم از یک طرف خوشحال بودم که به بزرگترین آرزویزندگیم یعنی کیان رسیده ام از طرفی دلم برای مادرم تنگ میشد حس میکردم فصل جدیدی اززندگی من آغاز شده . تا نیمه های شب مهمانها مشغول رقص و پایکوبی بودند نزدیک صبحبود که ما رو تا خونمون بدرقه کردند و رفتند . خسته بودم هر دو خسته بودیم حتیحوصله باز کردن موها و پاک کردن آرایشمم نداشتم . از کیان خواستم تا زیپ لباسمروباز کنه و کمکم کرد تا لباسم رو در آوردم . حالا جلوی کیان با یک شرت ایستادهبودم سریع به رختخواب رفتم و لحاف رو روی خودم کشیدم . کیان با تعجب نگاهم میکرد .
_ چیه به چی نگاه میکنی؟

ک_ میخوای اینجوری بخوابی؟
_
چه جوری؟
ک_ بااین موها و آرایش ؟
_ اینقدر خستم که حال هیچ کاریو ندارم

ک_ حداقل لباسخوابتو بپوش
_
ول کن بذار بخوابم
ک_ نمیترسی؟
متوجه منظورش نشدم با لبخندگفتم :
_ از چی بترسم ؟

ک_ از من
_
واسه چی؟
ک_ یادت رفته اون روز چهبلایی سرم آوردی ؟
فهمیدم منظورش چه روزیه ولی خودم رو زدم به اون راه
_ کدوم روز؟

ک_ همون روز که از دستم در رفتی خانوم کوچولو یادت رفته چه گریه هاییمیکردی ؟ حالا بی حیا شدی لخت میری تو رختخواب ؟
خندیدم و چشمهایمو بستم تواناییباز نگه داشتن چشمهایم رو نداشتم و با چشمهای بسته گفتم :
_ الان خیلی خستم بعداجوابتو میدم

سرم رو که روی بالش گذاشتم خوابم برد . چشمهایمو که باز کردم توآغوش کیان بودم و کیان به خواب عمیقی فرو رفته بود . نگاهی به ساعت انداختم یازدهرو نشون میداد . آرام و با احتیاط بلند شدم تا کیان بیدار نشه روبه روی آیینه کهایستادم از دیدن قیافه ام وحشت کردم . همه دخترا شب اول عروسی چقدر به خودشون میرسنو سعی میکنن بهترین باشند اونوقت من چه شکلی بودم . ریملم زیر چشمهایم رو سیاه کردهبود رژ لبم مالیده شده بود موهایم آشفته بود دلم برای کیان سوخت حتما چقدر غصهخورده . سنجاقها رو یکی یکی از روی موهایم باز کردم و به حمام رفتم . موهام به همچسبیده بود هر چی شامپو و نرم کننده بود روی موهایم خالی کردم . بعد از یک ساعت ازحمام بیرون آمدم حس میکردم سبک شدم موهامو سشوار کشیدم و خشک کردم روبه روی آیینهنشستم و آرایش ملایمی کردم و تاپ و دامن کوتاهی که تا بالای زانوهایم بود پوشیدم
.
به آشپز خانه رفتم و صبحانه رو آماده کردم و بعد به سراغ کیان رفتم به اندازهکافی خوابیده بود آرام بوسه ای بر روی لبهایش نشاندم چشمهایش رو باز کرد
.
_ پاشو تنبل ظهر شده

ک_ سلام عزیزم
کش و قوسی به خودش داد و خمیازه ای کشید وبلند شد انگار تازه متوجه من شده بود چشم از من برنمیداشت
.
_ چرا اینجوری نگاهمیکنی؟

ک_ نمیگی من طاقت نمیارم خودتو اینقدر جیگر کردی؟
خندیدم .
ک_ بیشرف اینجور نخند دلبری نکن من همینجوری دلم رفته

_برو دست و صورتتو بشور بیاصبحانه بخور

از اتاق رفتم بیرون دو تا چایی ریختم و منتظر نشستم تا بیاد . ساعتحدود دوازده بود که صبحانه رو خوردیم و بعدش چمدانهای بسته رو داخل ماشین گذاشتیم وبه سمت شمال حرکت کردیم . تازه هوا تاریک شده بود که رسیدیم از ماشین پیاده شدم ودر رو باز کردم و کیان با ماشین وارد حیاط ویلا شد . همه جا تاریک بود و فقطچراغهایی که با فاصله کمی از هم قرار داشت مسیر رو از در حیاط تا در خانه روشن کردهبود ولی باغ درتاریکی و سکوتی عمیق فرو رفته بود و چیزی از زیبایی اش هویدا نبود
.
کیان چمدانها رو از صندوق عقب بیرون آورد و با هم به سمت خانه رفتیم . خانه درتاریکی مطلق بود که با روشن کردن لامپها به روشنی روز گرایید . ویلای نسبتا بزرگیبود ، یک هال و پذیرایی در طبقه اول بود و یک آشپز خانه که در طرف راست قرار داشت وسرویس بهداشتی در طرف دیگر . پله های باریک و مارپیچی طبقه اول رو به طبقه دوم متصلمیساخت که در کنار پله ها اتاق خواب کوچکی قرار داشت . به طبقه دوم رفتیم در آنجاهم دو اتاق خواب قرار داشت و یک سرویس بهداشتی دیگر
.
کیان در یکی از اتاق هارو باز کرد . کمکش کردم چمدانها رو داخل اتاق بردیم من محو زیبایی اتاق شدم
.
ک_ چطوره ؟

_
عالیه اصلا انتظارشو نداشتم
روی تخت دو نفره با گلبرگهای قرمز رزپوشیده شده بود توی گلدان روی میز کنار تخت پر از گلهای مریم بود عطر مریم فضا یاتاق رو معطر ساخته بود . دو پنجره در اتاق وجود داشت یکی به سمت دریا و دیگری روبه باغ بود یکی از پنجره ها رو باز کردم ولی چشمهایم جز تاریکی چیزی نمی دید . صدایامواج دریا رومی شنیدم و این صدا آرامش عجیبی به من میداد.
ک_ گفتم اینجا رومخصوص خودت آماده کنن ، دوست داری؟

_
خیلی
روبه رویش ایستادم و لبهایم و رویلبهایش گذاشتم و بوسیدم

ک_ میخوام یه شب فراموش نشدنی واست بسازم

_ ازتممنونم کیان

_ برو بیرون و تا وقتی نگفتم نیا تو باشه؟

ک_ اذیت نکنشیما
_
خواهش میکنم ده دقیقه تحمل کنی به آرزوت میرسی
ک_ فقط ده دقیقه ها
!
_ باشه گلم برو دیگه

به سمت در رفت و گفت :
_ ده دقیقه ات از همین الانشروع شد

کیان که رفت بیرون سریع لباسهایم رو در آوردم و لباس خواب صورتی رنگیرو از تو چمدون در آوردم و پوشیدم لباس خواب نازکی که تا بالای زانوهایم بود و دوبند نازک روی شانه هایم داشت . بدنم به خوبی نمایان بود آرایش ملایمی کردم موهایمرو باز کردم و شانه کردم . تو آیینه خودم رو برانداز کردم همه چیز مرتب بود داشتمگلبرگهای روی تخت رو جمع میکردم که کیان وارد شد
.
ک_ خوب عسلم ده دقیقه وقتتتموم شد

برگشتم و با لبخند گفتم : من حاضرم

کیان همونجا ایستاده بود و خیرهبه من نگاه میکرد .
_ چیه به چی اینجور زل زدی؟

ک_ به زن خوشگلم
باقدمهایی شمرده و آروم به سمت من اومد و در آغوشم کشید گلبرگهای گل از لای دستم بهروی زمین ریخت
.
با تکون دادن سرم آمادگی ام رو اعلام کردم . لبش رو روی لبمگذاشت و به چشمهایم خیره شد . چشم در چشم در هم می آمیختیم و وجودمون یکی میشد دردعمیقی رو با تمام وجودم حس کردم جیغ میزدم ولی صدایم در وجوم حل شده بود اشکمسرازیر شده بود
.
ک_ دیدی بالاخره خانوم خودم شدی

حتی توان پاسخ دادن رونداشتم

ک_ خیلی درد داری؟

دوباره اشکم سرازیر شد منو محکم به خودش فشار داد .
_ ببخشید عسلم

با ناله گفتم : خیلی درد داره

کیان هم کنارم خوابید و منپس از مدتها با آرامش به خواب رفتم .



چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم