×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..

قسمت سوم :

از مامان اجازه گرفتم که برم چون همراه سپیده بوم اجازه صادرشد. اون شب تا صبح پلک رو هم نذاشتم ، شوق دوباره دیدنش ، با او بودن ، یه حس شیرینتو تمام وجودم میپیچید و احساس میکردم زندگی من میتونه تغییر کنه ، من حق دارم عاشقباشم ، من حق دارم زندگی کنم . تازه چشمهایم گرم شده بود و خوابیده بودم که باصدایزنگ ساعت بیدار شدم . بلند شدم و لباسمو پوشیدم و منتظر سپیده موندم . ساعت هشت بودکه سپیده زنگ زد و رفتم پایین با آرش اومده بود . سلام و احوالپرسی کردم و سوارماشین شدم . به سپیده گفتم : خوب حالا قراره کجا بریم ؟

آرش گفت : مگهنمیدونی؟
_
نه ، سپیده فقط گفت فردا با بچه ها میریم بیرون تو هم بیا
س : منفقط به فکر راضی کردنت بودم که با ما بیای دیگه چه فرقی میکنه کجا بریم مهم اینه کهالان با ما اومدی همین کافیه

آ : میریم لواسون ، ویلای کیان . نمیدونی شیما.... جون میده واسه پارتی ......چند تا پارتیه توپ هم راه انداختیم جات خالی خیلی خوشگذشت
.
بالاخره رسیدیم . من و سپیده پیاده شدیم ، سپیده زنگ زد و در باز شد ومن بهشت را روبه روی خودم دیدم . انگار اینجا یه دنیای دیگه بود ، سنگفرش از جلویدر ویلا شروع میشد تا به خود ویلا میرسید . دو طرف پر از درخت بود درختایی که شکوفهکرده بودن و تو این صبح بهاری صدای گنجشک ها که لابه لای شاخه درختها به این سو واون سو می پریدند شنیده میشد و عطر دل انگیز گلها مستم کرده بود
.
آرش ماشینشوآورد تو حیاط و پارک کرد . من و سپیده به سمت ویلا راه افتادیم قلبم داشت از سینممیزد بیرون ، هر چه به ویلا نزدیکتر میشدیم قلب من تندتر از قبل میزد و هیجانمبیشتر میشد . تو این یکی دو روز چقدر دلم واسش تنگ شده بود ..... باورم نمیشد با یهنگاه دلم رفته باشه ولی حقیقت داشت...... من عاشق شده بودم . کیان اومد بهاستقبالمون و با دیدنش دیگه رو زمین نبودم
.
ک_ سلام به خانومای محترم

من وسپیده هر دو به کیان سلام کردیم .
ک_ سپیده از کی تا حالا سحر خیز شدی؟ آرش اینوچطوری از خواب بیدارش کردی؟

آ_ با بدبختی !
بعد هردوشون زدن زیر خنده . سپیده با عصبانیت گفت : باشه بخندید نوبت منم میرسه

داشتن با هم جر و بحثمیکردن که بقیه بچه ها از راه رسیدن . با همشون تو تولد سپیده آشنا شده بودم بینشوناحساس غریبی نمیکردم خیلی بچه های باحالی بودن . با اونا خوش میگذشت بخصوص با وجودکیان
.
بین درختها قدم میزدم و ریه هایمو از هوای تازه پر میکردم . چشمهایموبسته بودم و دستهایمو از هم باز کرده بودم و نفسهای عمیق میکشیدم
.
_
هوای خیلیخوبیه

چشمهایمو باز کردم کیان رو به روم ایستاده بود کمی خجالت کشیدم . دستهایموجمع کردم .
_
بله خیلی هوای خوبیه

_
میای قدم بزنیم ؟

_
باشه
دستهایموتوی دستهایش گرفت وجودم از حضورش گرم شد . شونه به شونه هم راه میرفتیم ، کاش کمیدوستم داشت حاضر بودم برای یه لحظه داشتنش زندگیمو بدم .
_
چقدر آرومی شیما ،تا حالا دختری به آرومی تو ندیدم

خندیدم و گفتم : یعنی چی؟

_
میدونی همهدخترایی که اطراف من هستن شیطونن ، آروم و قرار ندارن ولی تو اینجوری نیستی ، یه غمعمیق ته چشماته چرا ؟
حق با کیان بود چشمهای من پر از غم بود من خنده را از یادبرده بودم . نمیدونستم باید باهاش حرف بزنم یا نه میترسیدم دل بسوزونه ، من احتیاجبه دلسوزی کسی نداشتم دلم میخواست با یکی حرف بزنم بدون اینکه دلش واسم بسوزه .

با اینکه شناخت زیادی ازش نداشتم ولی تصمیم گرفتم باهاش درد دلکنم .
_
یه قولی بهم میدید؟

ک_ چه قولی؟
_
واسم دلسوزی نکنید
ک_ اینقدر دردناکه؟
_
نه..... ولی دیگران اینطور فکر میکنن ، حالا قول میدید؟
ک_ باشه قول میدم
_
میدونید من از این زندگی دل بریدم ، با شادیها خداحافظی کردم ،من فقط منتظر مرگم همین
ک_ چرا؟

_
به خاطر بیماریم . سپیده چیزی بهتون نگفته؟
ک_ چرا..... یه چیزایی گفته
_
مثلا چی گفته؟
ک_ گفته ناراحتی قلبیدارید
_
درسته..... می دونید من امیدی به زندگی ندارم ، خستم ، دلم میخواد مثلبقیه زندگی کنم ولی نمیشه
ک_ چرا؟
_
چون سایه مرگو همه جا حس میکنم . هر لحظهمنتظرم وقت رفتن برسه
ک_ ولی من فکر میکنم به جای اینکه این همه منتظر مرگ باشیدبه زندگی فکر کنید بهتر باشه ، به این فکر کنید که هر لحظه ممکنه بهتون خبر بدنقلبی واسه پیوند به شما پیدا شده
_
به چه قیمتی؟ به قیمت زندگی یکی دیگه ، اینخیلی زجرآوره
ک_ زندگی یعنی همین
_
من این زندگی رو نمیخوام
ک_ زندگیزندگیه فرقی نداره ، تو نباید فکر کنی به قیمت زندگی یکی دیگه زنده می مونی ، اونمرگش فرا رسیده مرگ و زندگی دست ما نیست این خداست که میخواد به تو زندگی ببخشه یااز یکی دیگه زندگیشو بگیره . آدم به امید زنده است و وقتی می میره که امیدش بمیره
.
_
حق با شماست

ک_ سعی کن زندگیتو تغییر بدی
_
از حرفاتون ممنونم خیلیآرومم کرد .
برای چند لحظه ارامش را با تک تک سلول های بدنم حس کردم از فکر مردنبیرون آمدم به زندگی فکر کردم ، به اینکه من زنده هستم و هنوز نفس میکشم فقط اگهدوستم داشت دیگه چیزی نمیخواستم . رو به روی من ایستاد و خیره شد به چشمهایم

ک_ یه آرامش عجیب تو چهرت هست ومن این آرامشتو دوست دارم

لبخند جواب من بود کاشخودم را هم دوست داشت دلم میخواست بگویم دوستت دارم ولی نمیشد چه کسی با دوبار دیدنمعاشق میشود ؟...... من ، من با یه نگاه فقط یه نگاه عاشق شدم . صدای سر و صدای بچهها شنیده میشد .
ک_ بیا بریم پیش بچه ها

_
بریم
با هم به طرف ویلا رفتیمخبری از بچه ها نبود . پرسیدم : یعنی کجان ؟

_
حتما رفتن استخر
به طبقهپایین ویلا رفت و من هم به دنبالش حرکت کردم . وارد استخر که شدم چشمهایم از تعجبگرد شد همه بچه ها توی آب بودن حتی سپیده . دو تا از دخترها مسابقه گذاشته بودن ودوست پسراشون تشویقشون میکردن. نگاه سپیده به من افتاد به سمتم آمد
.
س_ برولباستو عوض کن بیا تو آب

_
دیگه چی؟

س_ ای بابا بی خیال ، خودم واست همهچیز آوردم برو بپوش بیا

چشم غره ای رفتم و گفتم : زحمت کشیدی
صدای آرشو ازپشت سرم شنیدم که گفت : شیما تو خیلی پاستوریزه ای . به داخل استخر پرت شدم تمامبینی و گوش و دهنم پر از آب شد و احساس خفگی به من دست داد آرش خیلی غیر منتظره منوهل داده بود داشتم خفه میشدم صدای جیغ شنیدم و حس کردم کسی مرا از آب بیرون میکشد . چشمهایم را که باز کردم بچه ها دورم جمع شده بودند سپیده محکم بغلم کرده بود و گریهمیکرد ، به زحمت بلند شدم و نشستم سرم گیج میرفت.
سپیده و مریم زیر بغلم راگرفتند و به اتاق خوابی در طبقه بالا بردند . لباسم خیس شده بود و سردم بود ،لباسهای را در آوردم و حوله سپیده را به دور خودم پیچیدم . سپیده علاوه بر حوله ایکه دورم پیچیده بود یه لحاف رویم انداخت
.
س_ شیما بریم دکتر؟

_
حالمخوبه
س_ نگرانتم
_
چیزی نشده که فقط یه کم سردمه ، با این لحافی که انداختیروم گرم میشم
س_ مطمئنی؟

_
آره عزیزم نگران من نباش . فقط اگه زحمتی نیستداروهامو از تو کیفم بده
س_ باشه
قرصهایم را خوردم و روی تختی که گوشه اتاقبود دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم . لباسهایم که خشک شد پوشیدم حالم بهتر بود ازاتاق رفتم بیرون بچه ها کسل و بی حال هر کدام گوشهای کز کرده بودند . سپیده داشت باآرش دعوا میکرد به خاطر من . سعی کردم آرامش کنم ولی خیلی عصبانی بود . آرش خیلیناراحت بود مرا که دید سرش را به زیر افکند و با شرمندگی گفت :
آ : ببخشید شیمانمیدونستم شنا بلد نیستی ، من فقط میخواستم شوخی کنم شرمنده

_
اشکالی نداره پیشمیاد دیگه بی خیال خودتو ناراحت نکن .
رو کردم به بچه ها و گفتم
:
_
شماهاچرا هر کدوم یه گوشه نشستید زانوی غم بغل گرفتید ؟ اومدیم امروز خوش بگذرونیم

مریم گفت : خدا رو شکر بخیر گذشت چرا ماتم گرفتید پاشید ببینم

خودش رفتسراغ ضبط و یه آهنگ گذاشت و با دوست پسرش وحید شروع کرد به رقصیدن کم کم همه بچه هاریختن وسط . کیان به طرفم اومد و دستشو به سمت من دراز کرد : افتخار میدیخانومی؟

هرچند حالم خوب نبود ولی نمیشد از این پیشنهاد گذشت شاید موقعیتی به اینخوبی هرگز پیش نمی آمد . دستم را با اشتیاق به دستهای گرمش سپردم و با هم به سمتبچه ها رفتیم .
دوباره گرمای نفسش ، دوباره همان نگاه های مهربان ، عطر تنشدوباره مستم کرد . در آسمانها بودم درون دلم غوغایی برپا بود سرم را روی سینهمردانه اش گذاشتم و همانجا با خدا حرف میزدم : خدایا از این

عاشق ترم مگه میشه؟ میخوام عاشق ترین باشم ........ اگه قراره بمیرم میخوام اینجا تو آغوشش بمیرم ...... خدایا منو همینجا ببر ...... گله ای ندارم اگه تو آغوش کیان بمیرم ...... خدایا این درخواست خیلی کوچیکه واسه تو که اینقدر بزرگی ........ خدایا من میخوامبا عشق بمیرم فقط همین


 

چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:10:45 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم