×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (4)



دستش را به زیر چانه ام رساند و سرم را بلند کرد و خیره به چشمانم نگاه کرد :
_ تو چشمهایم نگاه کن و بلند بگو فراموشت کردم بگو دوستت ندارم تا من برم
ازش رو برگردوندم و با عصبانیت گفتم :
_ ازم خواستی بهت بگم فراموشت کردم منم گفتم حالا برو
کلافه بود شاید برای اینکه دلیل رفتارم را نمیدانست
_ فکر کردی بعد این مدت نشناختمت ؟ فکر کردی نمیفهمم دروغ میگی؟ تا تو چشمهایم زل نزنی و نگی دوستم نداری دست از سرت بر نمیدارم
نفسم به شماره افتاده بود دلم میخواست بار دیگر به صورتش می نگریستم و میگفتم دوستت دارم . به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و سرم را از پنجره به بیرون بردم نفسم بالا نمی آمد سعی کردم نفس بکشم ، نفس های عمیق . نگران بود به طرفم آمد دستهایش را روی شانه هایم حس کردم آرامش عجیبی همه وجودم را فرا گرفت دلم برای دستهایش تنگ شده بود .
_ عزیزم خوبی ؟ شیما چی شدی گلم ؟ بیا ببرمت دکتر .
_ چیزی نیست خوبم
سرم را از پنجره به داخل آوردم و پنجره را بستم . رو به رویم ایستاده بود نگران بود . نگاهم که به نگاهش گره خورد دیگر طاقت نیاوردم نمیتوانستم بیش از این مقابلش نقش بازی کنم هنوز عاشقانه دوستش داشتم خودم را به آغوشش سپردم دستش را دور کمرم حلقه کرد موهایم را نوازش میکرد و من در میان آغوشش اشک میریختم و در میان اشکهایم تکرار میکردم : دوستت دارم .... دوستت دارم ..... دوستت دارم
مرا از خودش جدا کرد و اشکهایم را پاک کرد .
_ دیگه گریه نکن خوشگلم چشمهای نازت قرمز و پف آلود میشه
ولی من بی اختیار گریه میکردم دوباره خودم را به او چسباندم پیراهنش خیس از اشکهایم بود و او مرا محکم در آغوشش میفشرد و زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میخواند .
_ نگفتی دلم واست تنگ میشه ؟ چطور این همه مدت طاقت آوردی ازم دور باشی؟ فکر کردی من میتونم فراموشت کنم؟ تو اگه منو دوست نداشته باشی من بازم دوستت دارم عزیزم .
کمی آرام شده بودم روی مبل نشستم کیان هم کنارم نشست سرم را روی شانه مردانه اش گذاشته بودم و او دستش را به دور کمرم حلقه کرده بود . گریه ام تمام شده بود و برایش از اتفاقاتی که افتاده بود میگفتم .
_ چطور اینجا رو پیدا کردی ؟
ک_ از رضا ( احمدی ) آدرستو گرفتم اون دوست صمیمی منه . نمیدونی چقدر دنبالت گشتم شیما وقتی اون روز تو دفتر رضا دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن ولی اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم بعدشم که تو سریع جیم شدی من چند روز اومدم شرکت دنبالت ولی تو دیگه سر و کله ات پیدا نشد مجبور شدم به احمدی رو بندازم و آدرستو ازش بگیرم .
_ همه چیو واسش تعریف کردی؟
ک_ کامل که نه ولی یه چیزایی گفتم . حالا مثل بچه های خوب برو وسایلتو جمع کن بریم خونه
_ کدوم خونه؟
ک_ خونه خودتون میخوام دوباره بیام خواستگاریت
_ پدرم منو راه نمیده
با تعجب به من نگاهی کرد
ک_ چرا؟
_ چون از اون خونه زدم بیرون دیگه منو دختر خودش نمیدونه
ک_ خیلی خوب اشکالی نداره من میرم تو را از اونا خواستگاری میکنم از اینجا یه راست میبرمت خونه خودمون چطوره؟
سکوت کردم بوسه ای بر روی موهایم زد .
ک_ خیلی خوب عسلم من باید برم با اینکه دلم نمیاد ازت جدا بشم ولی مجبورم خیلی کار دارم همین امشبم میخوام با پدرت صحبت کنم .
_ ولی .....
ک_ ولی چی نانازم؟
میخواستم بگم وقت زیادی ندارم یه زن که پنج ماه بیشتر از زندگی کوتاهش باقی نمانده به چه دردت میخوره ولی دلم نیامد خوشحالیش رو خراب کنم .
_ هیچی
ک_ بهم بگو
_ میخواستم بگم ......
ک_ خوب چرا حرفتو کامل نمیزنی؟
_ من وقت زیادی ندارم شاید فقط پنج ماه شایدم کمتر
ک_ مگه قرار نبود از این حرفا نزنی ؟ گلم تو قراره سالهای سال با من زندگی کنی اوکی؟
خندیم و گفتم : باشه
_ حالا شدی یه دختر خوب
بعد خداحافظی کرد و رفت قرار شد آخر شب خبر خواستگاری را به من بده . انگار دوباره متولد شدم تمام این مدت اشتباه میکردم که از او فرار میکردم نه من طاقت جدایی را داشتم نه او حالا دلم میخواست این آخرین لحظه های عمرم در کنار او باشم .
زندگی درون رگهایم جریان یافت آنقدر پر انرژی و پر نشاط بودم که خودم هم باورم نمیشد عشق برای من یک معجزه بود معجزه ای که به زندگی من رنگ میداد و خزان زندگی من را تبدیل به بهار میکرد . بچه ها که به خانه برگشتند با دیدن من تعجب کرده بودند در تمام این مدت شاید بیشتر از یکی دو بار لبخند مرا ندیده بودند ولی حالا لبخند از روی لبهایم محو نمیشد . برایشان تعریف کردم همه چیز را از اول تا آخر آن شب هر سه تایی رفتیم بیرون بعد از شام به خانه برگشتیم پای تلفن نشسته بودم ساعت دوازده بود که کیان با من تماس گرفت . سیما و ستاره ریختن سرم و سرشونو به گوشی چسباندن تا ببینن نتیجه چه شد .
_ سلام
ک_ سلام خانومی
_ چه خبر چی شد ؟ با پدرم حرف زدی؟
ک_ آره
_ خوب چی گفت ؟
ک_ هیچی گفت به من مربوط نیست خودتون میدونید من دختری ندارم ولی گفت هر وقت خواستید عقد کنید خبرم کنید بیام محضر
دلم گرفته بود چقدر در عرض این مدت کوتاه سنگدل شده بود هر چند پدر واقعی من نبود ولی من او را پدر می نامیدم به اندازه سالهایی که برای آسایشم زحمت کشیده بود دوستش داشتم من آدم قدر نشناسی نبودم .
_ چرا ساکتی شیما ؟
_ حق با پدرمه اون دختری نداره
_ یعنی چی؟
_ هیچی بعدا بهت میگم
_ اگه چیزی هست همین الان بگو
و من همه چیز را برای کیان تعریف کردم و گفتم برای ازدواج به رضایتش نیاز داشتم زیرا نامش به جای پدرم در شناسنامه من بود .
کیان خیلی سریع مقدمات مراسم را آماده کرد یک مراسم ساده که قرار بود در خانه پدر کیان برگزار شود قبل از مراسم برای انجام برخی کارها به محضر رفتیم پدر و مادرم آمده بودند دلم گرفته بود مادرم چند سال پیر شده بود چقدر آزارش داده بودم وقتی پدرم امضاهایش را کرد و خواست برود جلویش را گرفتم و آهسته و شمرده گفتم :
_ ازتون ممنونم به خاطر همه چیز، شما همیشه پدر خوبی برای من بودید معذرت میخوام که نتونستم دختر خوبی براتون باشم امیدوارم منو ببخشید
پدرم در جوابم گفت : امیدوارم خوشبخت بشی
و رفت میدانستم به مراسمم نخواهد آمد شاید هم دیگر او را نمیدیدم ولی میدانستم دلم برای مردی که بیست و سه سال او را پدر نامیده بودم تنگ میشود . مراسم ما ساده و خودمانی برگزار شد و در مراسم ساده من تنها مادرم و خاله هایم بودند و کسی از فامیل پدرم نیامده بود . آن شب مادرم مرا در آغوش کشید و گریه میکرد باورش نمیشد دختر کوچولویی که سرش را روی پاهایش میگذاشت و برای اینکه به خواب برود برایش لالایی میخواند حالا آنقدر بزرگ شده که لباس عروسی بر تن کرده است .

چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم