×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (2)


میان هق هق گریه اش گفت : باید دنبال یه دکتر باشم که بندازمش .
_ عقلتو از دست دادی؟ میدونی چقدر درد سر داره ؟

س _ اگه به دنیا بیاد کهبدتره بگم باباش کیه ؟

_ جاهایی که بچه سقط میکنن مطمئن نیستن ممکنه جونتو ازدست بدی

س _ بهتر اصلا میخوام بمیرم از این زندگی خلاص شم

_ چطور دلت میاداون بچه رو بکشی ؟

س_ مگه چاره دیگه ای هم دارم ؟

_
شماره امیرو بده من
س _ میخوای چیکار ؟

_
تو بده میخوام باهاش حرف بزنم
س _ اون زیر بارنمیره من میدونم

_ تو شمارشو بده کاریت نباشه

با اصرار فراوون شماره رو دادو با امیر تماس گرفتم
.
ا _ بله بفرمائید

_ سلام ... آقا امیر ؟

ا _ خودمهستم شما ؟
_
من شیما دوست سارا هستم
ا _ حالتون چطوره ؟ خوب هستید ؟

_
ممنون راستش تماس گرفتم تا یه قراری بذاریم با هم صحبت کنیم
ا _ درمورد سارا؟

_
بله در مورد مشکلی که واسش پیش اومده کی میتونم ببینمتون ؟
ا _ یه ساعتدیگه خوبه ؟
_
عالیه
ا _ کجا ؟

_
تشریف بیارید منزل ما
ا _ باشه چشمتا یه ساعت دیگه اونجام

فکر نمیکردم اینقدر سریع دعوتم رو قبول کنه انگار اینموضوع برایش خیلی مهمه که گفت تا یک ساعت دیگه میاد . ستاره و سیما سر کار بودن وسارا نمیخواست اونها چیزی بفهمن .
س _ چی شد؟

_
تا یه ساعت دیگه میاد .... به نظر پسر منطقی میومد .
کمی خانه رو مرتب کردم و وسایل پذیرایی رو آماده کردمیک ساعت بعد زنگ در به صدا در آمد سارا با نگرانی به من نگاه میکرد به اتاقفرستادمش و ازش خواستم تا صدایش نکردم بیرون نیاید . در روباز کردم پسر قد بلند وخوش تیپی رو رو به روی خودم دیدم و در دلم به سلیقه سارا آفرین گفتم
.
ا _ سلام

_
سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید
وارد خانه شد و من به سمت پذیراییراهنماییش کردم . روی یکی از مبلها نشست و من با دو لیوان شربت نزد او رفتم و روبهرویش نشستم
.
ا _ خوب من در خدمتم

_ راستش ترجیح میدم خیلی رک باهاتون حرفبزنم

ا _ منم فکر میکنم اینطوری بهتر باشه
_
شما سارا رو دوست دارید ؟
ا _ خوب معلومه
_ ببینید سارا میخواد بچشو بندازه ولی من دنبال یه راه حلم تا اوناین کارو نکنه

ا _ ولی اون حق نداره این کارو بکنه من اون بچه رو میخوام

_ یعنی شما قبول دارید اون بچه مال شماست؟

ا _ بله
با تعجب نگاهش کردم
.
_ ولی سارا
.....
اجازه نداد حرفم را به اتمام برسانم
.
ا _ بله .... من بهسارا گفتم که از کجا معلوم
......
کمی سکوت کرد و سپس ادامه داد
:
_ راستششوکه شده بودم اصلا انتظارشو نداشتم ...... ولی وقتی نشستم با خودم فکر کردم دیدمسارا پاکتر از اونه که به من خیانت کرده باشه .... ولی اون دیگه به من فرصت نداد کهباهاش حرف بزنم
.....
_ حاضرید با سارا ازدواج کنید؟

ا _ از اولم قرارمونهمین بود فقط باید به من یه کم فرصت بدید با پدر و مادرم صحبت کنم
_ میدونید کهفرصت زیادی ندارید ؟

ا _ بله متوجهم ...... فقط نمیخوام پدر و مادرم چیزی بفهمن

_ خواهرای سارا هم چیزی نمیدونند

ا _ الان سارا کجاست ؟

_ تو اتاق

ا _ میتونم ببینمش ؟

_
بله حتما
به سمت اتاق راهنمایی اش کردم تا حرفهایناگفته ای که دارند بگویند . یک ساعت بعد امیر خداحافظی کرد و رفت . سارا تا دم درامیر رو بدرقه کرد . خوشحالی رو میشد از نگاهش خواند
.
_ دیدی گفتم راه دیگه ایهم هست

س _ ازت ممنونم شیما باورم نمیشه .... من میتونم بچمو نگه دارم

چندروز بعد امیر به همراه خانواده اش به خواستگاری سارا آمدند بزرگترهای فامیلشون جمعشدند ترجیح دادم تو جمع خانوادگیشون نباشم به همین خاطر رفتم بیرون هرچقدر ستارهاصرار کرد نموندم . تو خیابونها قدم میزدم خسته شدم به پارکی که همون نزدیکی ها بودرفتم و روی نیمکتی نشستم . صدای بچه هایی که توی پارک بازی میکردند رو میشنیدم . یاد بچگی هایم افتادم اون موقع ها که تو دنیای کودکانه خودم غرق بودم و نه میدونستممرگ چیه و نه درک درستی از زندگی داشتم . همه دنیای من پدر و مادرم بود و بازی هاکودکانه. تو دنیای خودم غرق بودم که با صدای پسر بچه ای به خودم اومدم
.
_ خانومیه آدامس از من بخرید

نگاهش کردم
.
_ آدامس نمیخوام

_ خانوم خواهشمیکنم یکی بخر

سمج بود و بی خیال نمیشد حال و حوصله نداشتم یه بسته آدامس ازشخریدم و از روی نیمکت بلند شدم و توی پارک شروع کردم به قدم زدن . ستاره زنگ زد وگفت مهمونی تموم شده و من برگشتم خونه . سارا روی پاهاش بند نبود همه چیز به خوبیبرگزار شده بود و همه قرارها گذاشته شده بود . قرار بود یک ماه بعد مراسم عقد وعروسی با هم برگزار بشه و برن سر خونه زندگیشون . تو خونه آروممون برو بیایی بود . سارا استرس زیادی داشت . نگران بود همه چیز به هم بخوره آنقدر فکر و خیال داشت کهیه لحظه نمیتونست سر جاش بشینه . ستاره و سیما همش دستش مینداختن و بهش میگفتن : خوب نیست آدم اینقدر شوهر ندیده باشه
ولی من که از اوضاع و احوالش خبر داشتمسعی میکردم آرومش کنم
.
مراسم به خوبی برگزار شد آخر شب تقریبا همه مهمونهارفته بودند ستاره و سیما داشتن با سارا خداحافظی میکردن سیما شروع کرد به گریه کردنو اشک اون دوتای دیگه هم سرازیر شد . رفتم طرفشون و آروم گفتم
:
_ چه خبرتونه ؟مگه قراره دیگه همدیگرو نبینید که اینقدر گریه میکنید ؟

رو کردم به سارا وباخنده گفتم : زشته ! جلو فامیلای شوهرت آبروت رفت الان میگن چه عروس بچه ننه ایگیرمون اومده
.
خندید و خودش رو انداخت تو بغلم
.
س _ ممنونم شیما

_ منکه کاری نکردم
.
بعد با صدای آروم طوری که خواهراش نشنون زیر گوشش گفتم : مواظبنی نی خوشگلتم باش اینقدر گریه نکن وگرنه بچه ات زر زرو میشه

خندید و اشکاشوپاک کرد . بعد فرستادن اون دوتا با ستاره و سیما برگشتیم خونه از خستگی دیگهنمیتونستیم چشمهامون رو باز نگه داریم و همونجا سه تایی توی حال ولو شدیم و خوابمونرفت.


چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم