×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (8)

نمیدونم چند تا کابوس دیگه تا روز رفتنش به سراغم اومد . شب آخر بود داشتم چمدونش رو می بستم ولی کیان دست از شوخی برنمیداشت .
_ کیان میشه تمومش کنی ؟ حوصله ندارم
ک_ مگه میخوام برم سفر آخرت که اینقدر گریه میکنی ؟
به هق هق افتادم نفسم بند اومد بینی ام کیپ شده بود .
ک_ خوب ببخشید شوخی کردم ..... شیماااااااا
بغلم کرد .
ک_ نمیخواد ....... خودم وسایلمو جمع میکنم ....... چته دختر ؟ قول میدم زود برگردم ....... هر روز بهت زنگ میزنم خوبه ؟
_ قول میدی؟
ک_ آره عزیزم بهت قول میدم ... اصلا روزی دو بار زنگ میزنم خوبه ؟
کمی آروم شدم دوباره شروع به جمع کردن وسایلش کردم و چمدونش رو بستم . به سراغ ضبط رفت و آهنگ ملایمی گذاشت و دستش رو به سوی من دراز کرد .
ک_ افتخار میدی خانوم خوشگله ؟
_ ول کن کیان حوصله ندارم
ک_ شیمای من بد اخلاق نبودا
دستم رو گرفت و دست دیگرش رو دور کمرم حلقه کرد .
ک_ اولین باری که همدیگرو دیدیم یادته ؟
_ آره با هم رقصیدیم مثل الان
لبهایش رو جمع کرد و صدایش رو کمی نازک کرد و ادای منو در آورد
ک_ من بلد نیستم برقصم
خندیدم با مشت آروم به شونه اش کوبیدم .
_ بدجنس حالا ادای منو در میاری ؟
ک_ من همون موقع عاشقت شدم دلم رفت
لبهایم رو بوسید دوباره من بودم و کیان دوباره با هم میرقصیدیم نگاهم در نگاهش بود ، دوباره عطر تنش مستم کرد و منو به اون روزها برد .
_ کیان
ک_ جانم عسلم
_ میدونی اون شب تو بغلت چه آرزویی کردم ؟
ک_ نه نمیدونم
_ با خودم گفتم کاش مال من بودی ...... کاش این آغوشت واسه همیشه مال من بود
ک_ ای شیطون پس چرا تا حالا نگفتی؟
_ خوب دیگه این یه راز بود
ک_ دیدی تو بد(جن**س**ی) نه من
اون شب تو آغوشش ترانه مستانه سر دادم و بار دیگه بدنم رو به تنها عشق زندگی ام سپردم
لحظه رفتن فرا رسید و من طاقت خداحافظی نداشتم طاقت دوری نداشتم از من میخواست محکم باشم و من سعی کردم اشک نریزم اونقدر اشک ریخته بودم که چشمه اشکم خشک شده بود . بغلم کرد و سرم رو روی سینه ستبرش قرار داد .
ک_ خیلی مراقب خودت باش ........
...... به محض اینکه برسم بهت زنگ میزنم.......
...... نشینی گریه کنی چشم روهم بذاری من برگشتم........
...... سعی کن زیاد تنها نمونی ......
و من در جوابش مدام میگفتم چشم.
ک_ قربون اون چشم گفتنت برم من.... دوست دارم
_ منم دوست دارم
ک_ دیگه سفارش نمیکنم دلم واست تنگ میشه گلم
و من هنوز نرفته احساس دلتنگی میردم . تا فرودگاه نرفتم طاقتش رو نداشتم .
_ همینجا منتظر میمونم تا برگردی
ک_ باشه گلم قول میدم زود برگردم .... خداحافظ عزیزم
_ مراقب خودت باش خداحافظ
دوباره من بودم و تنهایی ... نتونستم تحمل کنم لباس پوشیدم و از خانه رفتم بیرون . تصمیم گرفتم یه سر به سپیده بزنم . زنگ زدم و با باز شدن در وارد ساختمون شدم . چند تا پله که رفتم بالا نفسم گرفت . دستم رو به نرده های کنار پله گرفتم و سعی کردم برم بالا ولی نتونستم . همونجا روی یکی از پله ها نشستم و قرصم زیر زبونیم رو از تو کیفم در آوردم و گذاشتم توی دهنم . حالم داشت بهتر میشد که صدای پای سپیده رو شنیدم که با عجله از پله ها میومد پایین وقتی رسید به من نفسش بند اومده بود حتی نمیتونست درست حرف بزنه دستش رو گذاشته بود روی قفسه سینش و نفس نفس میزد . از دیدنش تو اون وضعیت خندم گرفت
_ هول نکن بابا من حالم خوبه
س _ گفتم ... گفتم
نمیتونست درست حرف بزنه
_ آروم باش چند تا نفس عمیق بکش بعد حرف بزن
نشست روی پله کنارم و چند تا نفس عمیق کشید تا حالش جا اومد
س _ گفتم حتما توی راه پله تموم کردی که بعد این همه وقت نیومدی بالا
_ فعلا که حال تو از من بدتره
س _ نصفه عمر شدم از دست تو حالت خوبه ؟
_ آره یه کم قلبم درد گرفت اینجا نشستم حالم جا اومد
س _ میتونی بیای بالا
_ من آره ولی فکر نکنم تو بتونی
دوباره شروع کردم به خندیدن
س _ آره بخند تقصیر منه که نگرانت شدم
یه ساعتی بود با هم حرف میزدیم که موبایلم زنگ خورد .
_ سلام مامان
م _ سلام عزیزم کجایی ؟ زنگ زدم خونه برنداشتی
_ خونه نیستم اومدم پیش سپیده ... اتفاقی افتاده ؟
م _ نه ... از بیمارستان تماس گرفتن
نفسم بند اومد قلبم داشت از کار می ایستاد .
_ کسی چیزیش شده ؟
م _ نه عزیزم ... هول نکن یه خبر خوب دارم
_ چی شده مامان ؟
م _ باید بستری بشی
_ واسه چی؟
م _ بالاخره نوبتت رسید عزیزم
صدای مادرم بغض آلود بود مطمئن بودم داره گریه میکنه ..... باورم نمیشد .... بی حرکت مونده بودم ... با صدای سپیده به خودم اومدم
س _ چی شده ؟
نمیتونستم جواب بدم تو شوک بودم ... خیلی غیر منتظره بود . خبری رو که سالها منتظرش بودم شنیدم ... قلبی برای من پیدا شده بود . . باور کردنی نبود من خودم رو آماده مرگ میکردم ولی حالا درست در آخرین لحظات عمرم خبر تولدی دوباره روبه من دادند . سپیده گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم حرف زد . صحبتش که تموم شد بغلم کرد اونم خوشحال بود شاید از منم خوشحالتر .
اونقدر خوشحال بودم که تو پوستم نمیگنجیدم دلم میخواست اول از همه کیان رو با خبر کنم ولی بهش دسترسی نداشتم بستری شدم دلم میخواست کیان کنارم باشه . همه کارها انجام شد و من منتظر بودم تا به اتاق عمل برم دلم میخواست کیان رو تو خوشحالیم شریک کنم به همه سپردم اگه تماس گرفت بهش خبر بدهند .

چشمهایم روکه باز کردم هنوز گیج و منگ بودم و لی چشمهای نگران مادرم که از پنجره اتاق به منبود رو دیدم و نا خود آگاه با دیدنش لبخندی روی لبهایم نشست . زندگی در من جریانیافته بود . چند روز بعد به بخش منتقل شدم عمل موفقیت آمیز بود .
چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم