×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (10)

نگاهی به ساعت انداختم از دو هم گذشته بود ولی من هنوز بیدار بودم دلم میخواست یک شب فقط یک شب بدون قرصهای آرام بخش بخوابم . هر شب دلم میخواست دیگه صبح رو با چشمهایم نبینم ولی نمیشد . از رختخواب جدا شدم و به سراغ قرصهای آرام بخشم رفتم ولی دوباره پشیمون شدم و اونا رو سر جایش گذاشتم
دوباره به اتاق خواب برگشتم و روی تخت یک نفرم نشستم . مدتها بود اتاق خواب دیگه ای رو برای خودم آماده کرده بودم و از روزی که در اتاق خواب دو نفریمان رو قفل کرده بودم پایم رو به آنجا نگذاشته بودم .
عکس کیان که روی میز کنار آباژور قرار داده بودم توجهم رو جلب کرد . از روی میز برداشتم و خیره شدم عادت داشتم با عکسش درد و دل کنم عکس کیان همدم شبهای تنهایی ام بود .
_ دلت اومد تنهام بذاری بی معرفت ؟ ........ تو که گفتی زود برمیگردی ....... پس چرا نمیای؟ ..... اینقدر از من متنفری که حتی یه زنگ نمیزنی؟ ......... الان کی جای من تو بغلت آروم گرفته ؟ ....... اون کیه که از منم بیشتر دوستش داری؟ ......... تو که میدونستی طاقت این همه دوری رو ندارم .......
عکسش رو به خودم چسبوندم و میان هق هق گریه هایم به خواب رفتم . صبح که از خواب بیدار شدم عکس کیان هنوز تو بغلم بود از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم برف می بارید تصمیم گرفتم پس از مدتها پایم رو از خانه بیرون بگذارم . پالتویم رو پوشیدم رفتم بیرون . برف به شدت میبارید و من زیر برف قدم میزدم حس خوبی داشتم . حتی پرنده هم پرنمیزد جمعه بود و همه جا تعطیل . خیابونها خلوت بود . سکوت سختی فضا رو پر کرده بود . به پارکی که در نزدیکی خانه بود رفتم گاهی قار قار کلاغی از دورشنیده میشد و گاهی چشمم به گنجشکهایی می افتاد که از سرما می لرزیدند . پارک هم خلوت بود فقط از دور دختر و پسری رو دیدم که دست در دست هم میان برفها قدم میزدند . دوباره دلم هوای کیان رو کرد ما فقط چند ماه بود که زندگی مشترکمان رو آغاز کرده بودیم ، اون هم به سرعت برق و باد گذشت .
به خانه برگشتم لباسهایم رو که زیر برف خیس شده بود در آوردم و به آشپز خانه رفتم تا یک چایی برای خودم دم کنم . روی مبلهای حال نشسته بودم و چایی میخوردم نگاهم به سمت پله هایی که به طبقه دوم راه داشت جلب شد . خیلی وقت بود از این پله ها بالا نرفته بودم نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم برم دلم میخواست دوباره خاطراتم رو مرور کنم میخواستم عهدی رو که با خودم بسته بودم بشکنم با خودم قرار گذاشته بودم تا برگشت کیان صبر کنم ولی نمیدونم چرا نتونستم . حس غریبی منو بسوی پله ها میکشید .
چایی نیمه خورده ام رو روی میز قرار دادم و آرام به سمت پله ها حرکت کردم . پشت در اتاق ایستاده بودم توان باز کردن در رو نداشتم چشمهایم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم و در باز شد . وارد اتاق شدم به سمت تخت رفتم و لبه تخت نشستم . نگاهی به دور و برم انداختم اتاق رنگ غم گرفته بود پرده های اتاق کشیده بود یاد اولین باری افتادم که پا به این اتاق گذاشته بودم . بلند شدم و به سمت کمد رفتم و در کمد رو باز کردم . لباسهای کیان مرتب و تمیز در آن قرار داشت یکی از کت شلوارهایش رو برداشتم و با دقت بهش نگاه کردم کاورش رو برداشتم عطر کیان به مشامم خورد هنوز عطر تنش رو میداد لباسش رو به خودم فشار دادم نمیتونستم ازش دل بکنم نمیدونم چه مدت لباسش به من چسبیده بود و به فکر فرو رفته بودم لباسش رو از خودم جدا کردم . روی صندلی کنار میز آرایش نشستم به آیینه نگاهی انداختم لایه ای از غبار روش نشسته بود . با دستم قسمتی از آیینه رو پاک کردم نگاهی به عکس داخل آیینه انداختم باورم نمیشد این من باشم . زیر چشمهایم گود افتاده و کبود بود از لاغری گونه هایم برجسته شده بود و رنگ صورتم به زردی می گرایید . چیزی از چهره ای که کیان عاشقش بود باقی نمونده بود .
چشمم به کشوی میز افتاد لبخند تلخی روی لبهایم نشست . کیان هر وقت بی مناسبت برایم هدیه می خرید اینجا قرار میداد تا خودم ببینمش و بردارم گاهی هفته ها اونو نمی دیدم و خودش مجبور میشد هدیه اش را به من بدهد ولی این اواخر عادت داشتم هفته ای یکبار نگاهی به درون کشو بیندازم . میدونستم هدیه ای تو کشو نیست ولی بی اختیار کشو رو بیرون کشیدم نا امیدانه نگاهی به داخلش انداختم ولی بسته کوچکی که در گوشه کشو قرار داشت توجهم رو جلب کرد. آنچه را که می دیدم باور نمیکردم . بسته رو باز کردم درون بسته انگشتر ظریفی با نگین های ریز قرار داشت یادداشتی کنارش بود سریع شروع به خوندنش کردم :
سلام خوشگلم گفتم قبل از رفتنم یه هدیه کوچولو واسه عزیزترینم بخرم امیدوارم خوشت بیاد اینو داشته باش تا با هدیه های زیادی برگردم . دوستت دارم .... بوس ... بوس
دوباره یادداشت را خواندم در مغزم این کلمه کوتاه تکرار میشد .... برگردم ..... سپیده میگفت کیان برای همیشه رفته اگر تصمیم بازگشت ندارد پس این نوشته برای چیست ؟
کشو را زیر و رو کردم تا شاید چیز دیگری بیابم ولی در میان ناباوری بلیطی رو دیدم که متعلق به کیان بود بلیطش رو جا گذاشته پس اصلا نرفته ...... خدایا اینجا چه خبره؟ ...... چه اتفاقی افتاده ؟ سپیده به من دروغ گفته بود . با سپیده تماس گرفتم چیزی در مورد بلیط و هدیه کیان نگفتم هنوز همون حرفهای همیشگی رو تکرار میکرد . باید خودم دست به کار میشدم کاری رو که مدتها قبل باید انجام میدادم حالا میخواستم انجام بدم به تمام بیمارستانها سر زدم ، پزشکی قانونی و کلانتری خبری ازش نبود . تو کلانتری تمام نشونی های کیان رو دادم و بهم گفتند اگر خبری شد تماس میگیرند . به خانه برگشتم و کنار تلفن نشستم تا خبری شود . انتظار کشنده ای بود صبرم لبریز شده بود طاقت این همه انتظار رو نداشتم فقط امیدوار بودم خبری ازش بشنوم

دو روز بعد از کلانتری با من تماس گرفتند و گفتند ماشینی با مشخصات ماشین همسر شما چند ماه پیش تصادف کرده . دنیا دور سرم می چرخید کیان من تصادف کرده الان کجاست ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ چرا کسی چیزی به من نگفته ؟ یعنی هیچکس نمیدونه چه اتفاقی افتاده ؟
با عجله خودم رو به اداره پلیس رسوندم واونقدر پی گیر شدم تا بالاخره نشانی بیمارستانی که در آن بستری شد رو پیدا کردم . با ترس قدم در آن گذاشتم استرس زیادی داشتم به سمت اطلاعات رفتم خانمی با روپوش و مقنعه سپید نشسته بود آقایی ازش سوال میپرسید و من منتظر ایستادم تا کارش تموم بشه وقتی رفت روبه روی خانم ایستادم و زیر لب و با صدایی آروم سلام کردم و او با لبخندی که به لب داشت با خوشرویی جوابم رو داد
_ چند ماه پیش یه بیمار تصادفی به نام کیان صدر رو به اینجا آوردن میخوام بدونم چه اتفاقی واسش افتاده ؟
_ چند لحظه اجازه بدید 

 

 
چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم