×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

m@hd! s@l@r__0

bia bia bia...ahannn.khobe:

romane marge gho..: (3)

تو شرکت داشتم به دنبال برگه ای درون فایل میگشتم یکی از مشتریها زیر حرفش زده بود و من به دنبال برگه قرار داد بودم ولی هر چی بیشتر میگشتم ناامیدتر میشدم . حس کردم کسی وارد دفتر شد .
_ سلام

همانطور که پشتم به دربود و برگه ها رو زیر و رو میکردم گفتم
:
_ سلام بفرمائید

_ با آقای احمدیکار داشتم

_
قرار قبلی دارید؟
_
خیر
_ متاسفم شما باید با قرار قبلیبیاید فکر نمیکنم شما رو بپذیرن

چقدر صدا برایم اشنا بود ولی فرصت اینکه حتینگاهی بهش بندازم نداشتم
.
_ به ایشون بفرمائید کیان صدر باهاشون کار داره

با شنیدن اسم کیان صدر ضربان قلبم بالا رفت نفسهایم به شماره افتاد میخواستمبرگردم ولی نمیتونستم نفس عمیقی کشیدم و آرام برگشتم خودش بود عشق من
....
باتعجب به من نگاه میکرد انتظار دیدن مرا نداشت خیلی خونسرد گفتم
:
_ چند لحظه صبرکنید

به سمت اتاق احمدی رفتم در زدم و وارد شدم احمدی پشت میزش نشسته بود ونگاهش لابه لای برگه های روی میز بود . گفتم : آقایی به نام کیان صدر بدون قرارقبلی میخواد شما رو ببینه

سرش رو بلند کرد و با خوشحالی گفت : بگید بیادتو
از اتاق بیرون رفتم کیان روی صندلی کنار میز من نشسته بود .
ک_ شیما تواینجا چیکار میکنی؟ کجا غیبت زد عسلم ؟

_
بفرمائید تو آقای احمدی منتظر شماهستن
با تعجب پرسید :
ک_ شیما چرا اینطوری میکنی؟

_
آقای محترم اگه باآقای احمدی کار دارید بفرمائید داخل اتاق اگه کاری ندارید تشریفتون رو ببرید ومزاحم من نشید .
شاید انتظار چنین برخوردی را نداشت
.
ک_ شیما تو چت شده ؟

خواستم جوابشو بدم که آقای احمدی از اتاقش بیرون آمد
.
_ سلام پسرچطوری؟

کیان به سمت آقای احمدی برگشت
ک_ سلام
ا_ چه عجب این طرفا دیگهیادی از رفقای قدیم نمیکنی ؟

ک_ من که همیشه به یادتم تو سراغی از مانمیگیری؟
ا_ شرمنده این مدت سرم خیلی شلوغ بود
آقای احمدی کیان رو به اتاقشهدایت کرد و درو پشت سرش بست . نفس راحتی کشیدم دلم میخواست زودتر کارم تموم بشه وبه خانه برگردم ولی باید تا ساعت دو میموندم و هنوز یک ساعت مونده بود تا دو . اینیک ساعت مثل یک قرن گذشت کیان هنوز تو اتاق آقای احمدی بود در زدم و وارد اتاق شدمو اجازه مرخصی خواستم کیان چشم از من بر نمیداشت سریع وسایلم رو جمع کردم و از شرکتزدم بیرون . حالش خوب بود این به من دلگرمی میداد
.
جلوی شرکت منتظر تاکسی بودمبالاخره یکی جلوی پایم ترمز کرد و من سوار شدم و نیم ساعت بعد خانه بودم یه راست بهحمام رفتم و آب سرد رو باز کردم از سرما میلرزیدم ولی مهم نبود دلم میخواست آتشدرونم خاموش شود . در آیینه حمام نگاهی به خودم انداختم لبهایم از همیشه کبود تربود دلم برای خودم تنگ شده بود نمیدانستم چرا از کیان فرار میکنم ، شاید نگرانم ،نگران اینکه بمیرم او غصه بخورد دلم نمیخواهد حسرت من تا آخر عمر به دلش بماند ،دلم میخواهد فکر کند دوستش ندارم . تقصیر خودم است پس چرا ناراحتم من خودم او راراندم پس چه مرگم است ؟ چرا نمیتوانم فراموشش کنم ؟

کمتر از پنج ماه دیگر فرصتبرای نفس کشیدن داشتم میدانستم قلبی برای من وجود ندارد قلبی نیست که بخواهد درونسینه دختر تنهایی چون من بتپد .دلم میخواهد دوباره صدایش کنم اسمش را دوست دارم زیرلب نامش را زمزمه میکنم : کیان ...... کیان ....... کیان
تیغی رو برمیدارم بایدخودمو خلاص کنم چرا باید پنج ماه دیگه انتظار بکشم وقتی قراره بمیرم چه فرقی میکنهالان بمیرم یا پنج ماه دیگه
.
تیغ رو روی مچ دستم قرار میدهم اما ..... تیغ ازمیان دستم میلغزد و به کف حمام می افتد من جراتش چنین کاری رو نداشتم من ناتوان تراز آن بودم که بتونم خودمو خلاص کنم . گریه میکنم شاید کمی آرام شوم ولی گریه همتسکینم نمیدهد دلم هوای کیان رو کرده دلم آغوش گرمش رو میخواد دلم نوازش هایشرو میخواد دلم میخواد باز هم با حرفهایش آرامم کند
.
از حمام میرم بیرون حوله رودور خودم میپیچم و به آشپزخانه میروم و یک چایی برای خودم میریزم . روی صندلیمینشینم و به بخار چایی که از استکان بلند میشه خیره میشم حس میکنم در برزخی دست وپا میزنم که نه راه پیش دارم نه پس . تصمیم گرفتم به دنبال کار دیگه ای باشم چونکیان به بهانه دوستی با آقای احمدی هر روز به سراغم میاید من تحملش رو نداشتممیدونستم در مقابل نگاهش کم میارم ، فقط پنج ماه باید تاب می آوردم اون وقت همهچیز به پایان میرسید . از اون روز در خانه ماندم و به امید یافتن کار پایم را در آنشرکت نگذاشتم . ستاره میگفت شغل مناسبتری پیدا نمیکنم حق با اون بود ولی طاقتدوباره دیدن کیان رو نداشتم . من دوستش داشتم ، کسی حال منو نمیفهمید
.
در خانهتنها بودم کسی نبود از پشت پنجره به خیابان نگاه میکردم ، به آدمهایی که بی توجه ازکنار هم میگذشتند به آسمان آبی رنگ که با همه وسعتش زمین رو در بر گرفته بود . زنگدر به صدا در آمد این موقع روز منتظر کسی نبودم گمان میکردم شاید سارا است . دررو باز کردم انگار به من برق وصل کردند ... انتظار هر کسی رو داشتم غیر از کیان
.
ک_ سلام

مثل یک مجسمه جلوی در ایستاده بودم و حرفی نمیزدم

ک_ تعارفنمیکنی بیام تو ؟

قدرت تکلم نداشتم فقط تونستم خودم رو از جلوی در کنار بکشم وکیان وارد خانه شد .
ک_ آپارتمان نقلی و قشنگیه

برگشت و به من نگاه کرد
.
ک_ چیه چرا خشکت زده ؟ انتظار منو نداشتی؟

به خودم اومدم در رو بستم واردخانه شدم سعی کردم سرد و بی تفاوت باشم .
ک_ واسه دیدن تو اومدم

_ خوب حالاکه دیدی میتونی بری

بدون اینکه به او تعارف کنم روی مبل نشست .
ک_ تو چرااینجوری شدی؟

_
هر جوری هستم به خودم مربوطه
ک_ بد اخلاق نبودی شیما

_ الان هستم اشکالی داره؟

ک_ نه عزیزم تو هر جوری باشی من دوستت دارم
دوستتدارم ..... دوستت دارم ..... جمله جادویی همیشگی که در مقابلش تسلیمم . خدایا کمکمکن . او باید مرا فراموش کند . چقدر دلم برایش تنگ شده بود نگاهم رو به زمین دوختممیدونستم عشق تو نگاهم موج میزند میدونستم اون از نگاهم همه چیز رو میفهمه
.
_ از اینجا برو

ک_ میدونی چقدر دنبالت گشتم بی معرفت ؟ نگفتی بدون تو دق میکنم ؟من فقط یه هفته نبودم اینه رسمش؟ منو قال بذاری بری؟ تو که میگفتی تا آخرش با منیتو که میگفتی به جز من به کسی دل نمیبندی همه قولهایی که دادی یادت رفت ؟ میخواستیزن حمید بشی؟
_ من که بهت گفتم چاره ای ندارم

ک_ حداقل صبر میکردی من ازسفر برگردم

_
چه فرقی میکرد ؟
ک_ نمیذاشتم این اتفاق بیفته

_ هر چی بودهگذشته دیگه نمیخوام به گذشته ها فکر کنم من همه چیزو فراموش کردم

ک_ منم فراموشکردی؟
سکوت کردم در مقابل سوالش پاسخی نداشتم . من هر لحظه و هر ثانیه به یادشبودم من تمام لحظات زندگی تلخم رو با یاد و خاطرش شیرین میکردم .
_ از اینجا بروخواهش میکنم

ک_ اول جواب سوال منو بده

به در اشاره کردم .
_ فقط برو

بلند شد و به طرف من اومد ... روبه روی من ایستاد
.
ک_ من تا جواب سوالمونگیرم جایی نمیرم

برای اولین بار باید دروغ میگفتم . سرم رو به زیر افکندم آتشنگاهش تا اعماق قلبم نفوذ میکرد میدونستم اگه به چشمانش خیره شوم توان دروغ گفتنندارم . این بار با صدایی بلند تر گفت
:
_ ازت پرسیدم منم فراموش کردی؟

عزممرو جزم کردم همه چیز رو باید به پایان میرساندم . با صدایی آرام گفتم :
_ آرهفراموشت کردم .

چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 - 11:14:07 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم